Web Analytics Made Easy - Statcounter

همشهری آنلاین-هوشنگ صدفی :مرحوم «رضا خبازی»، در۱۲ سالگی از شهر خوانسار به تهران آمده و مدتی را در چاپخانه‌های معروف و قدیمی اکبر علمی وآقاتقی لوکس در لاله‌زار کار کرد. تا اینکه برای پافشاری در عقیده‌های مذهبی خود با صاحب چاپخانه لوکس اختلاف پیدا کرد و از چاپخانه اخراج شد. او مدتی بعداز بیکاری، چاپخانه‌ای را در زیرزمین پاساژ جوانمرد با نام «امید امروز» راه‌اندازی می‌کند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

با ۵ هزار تومان مغازه‌ای در سال ۱۳۳۹ می‌خرد و با خرید لوازم قسطی نخستین سنگ بنای چاپخانه «امید امروز» را می‌گذارد.

قصه‌های خواندنی بیشتر را اینجا دنبال کنید

در این چاپخانه بود که نخستین عکس‌های امام خمینی(ره) انتشار پیدا کرد و در اختیار مردم قرار گرفت. پیش از ورود امام(ره) به ایران عکس‌های زیادی از ایشان در دسترس مردم نبود و خبازی وظیفه خود دید که با استفاده از امکانات چاپخانه عکس رهبر انقلاب را به دست عاشقان مکتبش برساند. محمد فرزند او حالا این چاپخانه را بعد ازفوت پدر اداره می‌کند. پدر و پسردر طول این مدت در چاپخانه «امید امروز» فراز و نشیب زیادی را در حوزه کار تجربه کرده‌اند. حالا پسر این خانواده خیر و انقلابی عهده‌دار مدیریت این چاپخانه قدیمی در حوالی خیابان ناصرخسرو شده است.

درگیری سرنوشت ساز

«محمد خبازی»، در باره خانواده‌اش و کار در چاپخانه می‌گوید: «‌از ابتدا پدرم سنگ بنای کار را در قدیمی‌ترین منطقه تهران گذاشت. به این محله علاقه پیدا کرده بود و دوست داشت در نزدیکی بازار فعالیت داشته باشد. ۳برادر و ۲ خواهر بودیم که یکی از خواهران براثر سانحه‌ای درگذشت. پدرم در طول زندگی، دوران پرمشقتی را درتهران قدیم تجربه کرده و این چاپخانه هم به مدد تلاش‌های او پا گرفته است. کار در چاپخانه‌های مختلف باعث حرفه‌ای شدن او در این کار شد. پدرم بسیار متدین و مذهبی بود. در چاپخانه‌های زمان طاغوت تبلیغاتی در نشریه‌ها کار می‌شد که با آموزه‌های اسلامی و عرفی ما مغایرت زیادی داشتند. پدرم با اینکه جوان بود بارها به صاحب کار خود در این زمینه تذکر می‌داد. تا اینکه در نهایت یک روز برای چاپ تبلیغات نوشیدنی‌های الکلی با هم اختلاف پیدا کردند و او برای همیشه آن چاپخانه را ترک کرد. همین درگیری باعث شکل‌گیری چاپخانه امید امروز شد.

لذت کار در گرمای تابستان

شاگردی کنار دست پدر برایش پر از خاطره‌های فراموش ناشدنی است: «‌از۹ سالگی به همراه پدر در چاپخانه هنگام کارهای صحافی و بسته‌بندی اوراق چاپی به او کمک می‌کردم. از همان کودکی به کار چاپ علاقه داشتم. به‌خصوص زمانی که کتاب‌های درسی را مطالعه می‌کردم. عاشق کارهای حروفچینی، چاپ و صحافی شدم به همین دلیل بیشتر به محل کار پدر می‌رفتم. دوران تحصیل در دبستان ۲۱ آذر، مدرسه کامروا و دبیرستان خوارزمی از پی هم سپری شدند. همه تابستان در گرمای تهران پیش پدر کار می‌کردم علاقه به کار چاپ مانع از خستگی بود، برش کارهای چاپی، ته چسب زدن، صحافی کارت معاینه، تراکت و فاکتور، چیدن حروف سربی در دستگاه و سایر کارهای شیرین چاپی تمامی نداشت و لحظه به لحظه در حال یادگیری و آموزش بودم.»

شاگردی در پیشگاه پدر

مرحوم رضا خبازی بعداز جدایی از شرکایش کارگری استخدام نکرد و با کمک فرزندانش کارهای چاپخانه را رتق و فتق می‌کرد. محمد خبازی، صاحب فعلی چاپخانه در طول این سال‌ها از پدر همه فوت و فن چاپ از حروفچینی سربی تا نحوه صحافی را به خوبی یاد می‌گیرد. او می‌گوید پدرش حق استادی هم به گردن او دارد: «پدرم با حوصله ریزه‌کاری‌هایی را که خود در طول سال‌ها یاد گرفته بود به من آموخت. اگر ما در کار روزمره با پدر همراه می‌شدیم او کمتر سخت می‌گرفت اما وقتی کار به شیطنت‌های کودکی ختم می‌شد پدر می‌گفت: «‌شما نمی‌خواهید در آینده به زن و بچه نان بدهید؟ اگر می‌خواهید صاحب زندگی شوید باید به سختی کار کنید کار یاد بگیرید.»این نصیحت‌ها همیشه کارساز بود و ما تا مدتی شیطنت را کنار می‌گذاشتیم.»

پدرم پای ثابت تظاهرات‌ بود

مرحوم خبازی بزرگ دل خوشی از رژیم طاغوت نداشت. برای مبازره باید دل شیر داشته‌باشی و او هم به جرئت داشتن معروف بود. محمد خبازی خاطره‌های زیادی از دوران پیش از انقلاب دارد که نشان از همبستگی مردم برای سرنگونی رژیم طاغوت می‌دهد: «پدرم در راه ایمان و اعتقادهایش زیاد خطر می‌کرد. با اینکه انجام چنین کارهایی در آن زمان با مجازات‌های زیادی همراه بود همه این خطرها را به جان می‌خرید. او در تظاهرات‌های سال 57 نقش فعالی داشت و پیش از انقلاب با اینکه هنوز امام(ره) به ایران بازنگشته بودند در اوایل بهمن سال 57 عکس ایشان را با تعداد زیاد چاپ کرده و در اختیار مردم قرار دادند تا آنها در تظاهرات‌ها نشان دهند که انقلاب اسلامی را به رهبری امام(ره) می‌خواهند. همچنین از همان سال‌ها به همراه دوستانش هیئت مذهبی راه‌اندازی کرده بود که عصرهای روز جمعه در منازل اعضای هیئت برگزار می‌شد.

این هیئت یادگار پدرم است و همچنان به کار خود ادامه می‌دهد. از جمله اعضای این هیئت مذهبی حجت‌الاسلام قریشی از اعضای بعثه رهبری در ریاض بودند. زمانی پاساژ جوانمرد و زیرگذر میدان امام «ره» محل تجمع چاپخانه‌های مطرح خیابان ناصرخسرو بودند. چاپ و توزیع کتاب‌های مذهبی قبل از انقلاب اسلامی در خیابان ناصرخسرو و این چاپخانه‌ها جریان داشت و هویت مبارزاتی به آن بخشیده بود. حتی زمانی در این چاپخانه استادمصطفی زمانی، مجله پیام اسلام را چاپ و صحافی می‌کرد. اما حالا دیگر این منطقه از تاب و تب چاپ و نشرافتاده و چاپخانه‌های مهم به میدان بهارستان، خیابان ظهیر الاسلام، باغ سپهسالار و خیابان جمهوری نقل مکان کرده‌اند.  

ساخت مدرسه‌ای برای گیلاوند

 پسر حاج محمد خبازی علاقه‌مند به ادامه دادن مسیر کارهای خیر پدرش است: «سروکار با حروف سربی تبعات منفی دارد. پدرم به علت این نوع کارها در سال ۸۵ بیمار شد و از دنیا رفت. دست او همیشه در کار خیر بود. بعد از اینکه خواهرم در سانحه‌ای جان خود را از دست داد، پدرم با مشقت بسیار زیاد برای یادبود او مدرسه‌ای با 12 کلاس در گیلاوند ساخت. این مدرسه در سال 1383 با ۱۲۴۰‌مترمربع زیر بنا، تحویل آموزش و پرورش منطقه شد. شاید باورش سخت باشد مردی که به سختی دخل و خرج زندگی خود را از این چاپخانه کوچک تأمین می‌کرد چگونه توانست این مدرسه را بنا کند. وقتی به این موضوع فکر می‌کنم روحیه انقلابی و حق‌طلبی و خیر پدرم را بیش از پیش تحسین می‌کنم. او برای درس خواندن ارزش زیادی قائل بود و در این راه به قدر وسعش، هرکاری که از دستش برای اجتماعش بر می‌آمد انجام داد.»

محمد خبازی با یاد پدر، لحظه‌ای به تصویر مدرسه و پدرش خیره می‌شود. تصویر پیرمرد انقلابی و مبارز و خیّری که حالا سال‌هاست از کنار خانواده‌اش به دیار باقی هجرت کرده اما یادگارهای او هنوز در زندگی روزمره اطرافیانش زنده و در جریان است. کد خبر 738290

منبع: همشهری آنلاین

کلیدواژه: جشنواره فیم فجر چاپخانه ها امید امروز امام ره سال ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۰۱۴۴۶۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

شاهد آخرین نفسِ پدرم در دنیا

  غلط نکنم تابستان ۱۳۷۱یا۱۳۷۲بود و آن،زمانی بودکه درسختی روزهای بعد ازقطعنامه(قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل متحد که درتابستان ۱۳۶۹تصویب شد و پذیرش آن ازسوی ایران درست یک سال طول کشید)وجام زهری که به خورد امام داده شده بود، پاسدارها‌ گیر کرده بودند درنرفتن ذیل عناوین ودرجات وهمچنان برادرخطاب کردن هم وتمکین به بخشنامه که می‌گفت باید با لباس و درجه مصوب دراماکن رسمی حاضرشوید‌ وهنوزمشق به آنجانرسیده بودکه بدانیم آرمانی ماندن وانقلابی عمل کردن در این چارچوب‌ها نمی‌گنجد وچیزی فراتر است.دروغ چرا،آدمی که من به عقل وشناخت آن روزهایم شناخته بودمش،آدم رفتن زیر این‌جور بارها نبود.هنوزهم نیست! وندانستم آن‌روز چطورخودش رامجاب کرده بودکه درجه‌های سرهنگ‌تمامی‌ا‌ش را بزند.یعنی اصلش این است که اوهمیشه به دانسته وتکلیفش عمل کرده ودرقیدوبند معذورات وملاحظات نبوده ونیست وحقیقت این است که بارانقلاب هیچ وقت روی دوش عقول محاسبه‌گر اتوکشیده‌‌ تکنوکرات،جلونرفته وآدم‌هایی ازنوع اوبودند وهستندوخواهند بود که زیر یک خم این کار رفته و می‌روند و خواهند رفت؛ آن‌سان که افتد و دانی... . 
     
رژه فرزندان شهدا در محضر رهبری
مهر۱۳۷۵وقتی چو پیچید که قراراست حضرت آقا بیاینداستان وهی همه دربه در دنبال جورکردن وقت دیدار با حضرت‌شان بودند، او که آن روزها فرمانده پادگان حر بود، جمع‌مان کردوذیل عنوان یگان فرزندان شهدا‌ با مینی‌بوس بنیاد شهید که کلیدش تا روز آخر دست خدابیامرز آقا سلیمان شفقت بود،بردمان ارومیه و بماند که یادش رفته بودهماهنگ کند این ۲۵ - ۲۰ بچه شهید نورس نوجوان تازه ریش و سیبیل پیدا کرده با صدای دو‌رگه، دقیقا کجا قراراست جلوی فرمانده کل قوا رژه بروند و تا رسیدیم ارومیه، بعد از این‌که کلی گشتیم و هی این در وآن درزدیم ودست آخر کسی صاحب ما نشد، یک پدرآمرزیده‌ای ازسپاه ارومیه پیدا شد و یک ناهار در بازارباش به‌ما داد و سر و ته‌مان کرد خوی‌؛ که کار دیدار و رژه و خیرمقدم‌گویی در لحظه ورود در فرودگاه، حساب و کتاب و هماهنگی دارد و الکی نیست و مغموم و مأیوس با ذکر مدام «طبل بزرگ زیر پای چپ» برگشتیم خوی.اما او همچنان که گفتم‌، از آنهاست که حدیث داریم درباره به‌شان که می‌فرماید: «مومن در هیچ چارچوبی نمی‌گنجد!» و او در آن ۲-۳ روز ناامید نشد و چنان زمین و زمان را به هم دوخت که دست آخر برای شامگاه مشترک نیروهای مسلح استان در محل قرارگاه حمزه سیدالشهدا‌ و نه به عنوان مهمان برنامه که به‌عنوان یگان پیشرو، جا رزرو کرد در رژه و باز ریسه‌مان کرد و رفتیم ارومیه و در مدرسه‌ای متروکه در محله اخگر و ظرف دو روز به‌مان نظام‌جمع و خبردار و تعلیمات میدان مشق و مهم‌تر از همه، «بدو رو» یاد داد و خودش فرمانده یگان‌مان شد و عصر یک روز دل‌انگیز پاییزی رفتیم قرارگاه که جلوی آقا رژه برویم وهنوز بعد از ۲۸سال خاطره لبخندی که آقا حین سان نثارمان کرد،فراموشم نشده؛ وقتی ما حواس‌مان درگیر صدای طبل بزرگ بود و تطبیقش با ضربه پای چپ‌مان!او که دوست دارد به معمول و مرسوم جوانان دهه ۵۰ و ۶۰ کت و پیراهنش را اتو و آنکارد نکرده تن کند، یک روز پنجشنبه‌ سرد زمستانی در خلال روزهای دی۱۳۸۳وقتی با مادرم دو تایی نشسته بودیم سر مزار بابا، آمد و زانو زد به فاتحه و انگشت میانی‌اش را در نبود انگشت اشاره دست راستش ــ که درجبهه جایش گذاشته ــ گذاشت روی سنگ ابری مزار بابا و فاتحه داد و بعد نمی‌دانم چرا برخلاف معمول، جدی شد وشروع کردبه نقل آن دفعه‌ای که باهم از خوی با تویوتا گازش راگرفتند تا دزفول و ریز و درشت آن سفر را که وقتی رسیدند، صدام با اولین موشکی که به دزفول زد، آمد استقبال‌شان گفت وحتی جلوی مادرم گفت بابا او را به چه اسمی صدا می‌کرد و گفت با وجودی که خدابیامرزخسته‌ خواب بود،دلش رضا نشد واعتماد نکرد وماشین را نداد دست من و خودش تا دزفول پشت رل بود و بینش حکایت آن دو کیلو نارنگی که ازهمدان خرید وچه شدکه همه‌ دو کیلو راخودش خوردو حتی یکیش را هم به او نداد تعریف کرد و بین شوخی و جدی رسید به‌روز دوم عملیات والفجر یک درفروردین۱۳۶۲ و گفت آخرین کس، او کنار پدرم بود وقتی آن ترکش ریز قد عدس، پدرم را تا بهشت بالا کشید... .  
     
خاطراتی با رنگ طنز
آن شبی هم که دربهار۱۳۸۷ وقتی در فرمانداری جمع بودیم و صندوق‌‌های آرای مرحله دوم انتخابات مجلس داشتند برمی‌گشتند و فرمانداری آبستن آن اتفاق(مبسوط آن اتفاق را تاجایی‌که جاداشته ومی‌شود درکتاب«امین آراء» درفصل انتخابات سال۸۶ آورده‌ام.‌) بود و او فرمانده سپاه بود و غضب کرد و کلاهش را گذاشت روی سرش و پله‌ها را دو تایکی سرید پایین و زد بیرون و هر قدر داد زدم نرو، گوشش بدهکار نشد و رفت که رفت... .روزی هم که درتابستان۱۳۸۸وقتی برای کتاب بابا داشتم تحقیقات می‌کردم، خیلی جدی و حرفه‌ای رفتم سراغش که بیا صفرتاصد ماجرایی که با پدرم داشتی را موبه مو برایم بگو، ۹تا از۱۰تا خاطره‌ها ودر یاد مانده‌هایش،رنگ طنز داشت و او ریزودرشت ماجرای پیوستن‌اش به سپاه راکه ازمعبرپدرم بوده درست وجامع ومانع برایم گفت و در چارچوب نگنجیدن‌هایش را و شلتاق دادن‌هایش به بابا که فرماندهش بود واززیردستش دررفتن‌ها به مقصد جبهه و ممانعت‌های پدرم و دست آخر باهم رفتن‌شان به جبهه را و بازآن حسرت عمیق دست نایافتنی وحسادت دیربازم به او در من زنده شد که آدمی که او باشد‌ آن‌قدر پیش خدا آبرو داشته که شاهد آخرین نفس پدرم در دنیا باشد وقتی که داشتند به رزمندگان لشکر عاشورا آب می‌رساندند... .اوآخرین آدم ازاهل دنیاست که گرمی تن پدرم راحس کرده و او پاسدار اسلام، حاج علی یوسفی است. 

دیگر خبرها

  • تخلف عرضه خارج از شبکه ۶۶ کیسه آرد خبازی در بیرجند
  • انجام عمل بسته دریچه آئورت برای نخستین‌ بار در غرب کشور
  • (ویدئو) مسعود ده‌نمکی: پدرم می‌گفت بین من و خمینی یکی رو انتخاب کن
  • نخستین همایش منطقه‌ای حجاب، عفاف و زیست عفیفانه برگزار می‌شود
  • شناسایی شکستگی و ترمیم لوله انتقال آب در بندر امام خمینی
  • شاهد آخرین نفسِ پدرم در دنیا
  • روایت زندگی نخستین فرمانده یزدی/ پنجم اردیبهشت ماه، روز مفتضحانه‌ترین باخت نظامی ایالات متحده در تاریخ کشور ایران
  • فرهاد قائمیان: رشد کمی و کیفی خاصی را در بخش های مختلف جشنواره امام رضا(ع) شاهدیم/ اعطای جایزه ویژه «غزه» برای نخستین بار
  • روایت تاریخ از کارنامه روحانیت
  • انتشار برای نخستین بار| سروده رهبر انقلاب و روایت ایشان از «وعده صادق»